فهرست واژه‌های عربی با ریشه فارسی - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

واژگان عربی با ریشه پارسی یا واژه معرب از پارسی، به واژگانی گفته می‌شود که در زبان و ادبیات عربی به کار گرفته می‌شوند و ریشهٔ پارسی دارند.[۱] بیشتر این واژه‌ها در زمان ساسانیان[۲] وارد زبان عربی کهن شده و برخی فراموش شده‌اند، ولی برخی هنوز از واژه‌های پرکاربرد این زبان هستند؛ مانند: ادب، دین، ازل، هوس، سراج (چراغ)، ورق (برگ) و ورقه (برگه) و بسیاری دیگر.

گونه‌های عربی‌سازی

[ویرایش]

اعراب در واژه‌های بیگانه دگرگونی‌های بسیار و شگفت‌آوری انجام می‌دهند که از آن دست است:

  1. واج یا واج‌هایی از آغاز یا میان یا پایان ساختمان واژه بیگانه می‌اندازند. برای نمونه بیمارستان را مارستان، پیشپاره[۳] را شفارج، نشخوار یا نشوار، چلغوزه[۴] را جِلّوز، سوه کاریز را سوهقه، و هزار دستان را هزار گویند.
  2. واج یا واج‌هایی به ساختمان واژه بیگانه می‌افزایند چنان‌که ستو را تستوق،[۵] راه را تُرَّهات،[۶] پنجه را فنزج و پاچه را بالِغا گویند.
  3. واج‌های واژه بیگانه را به واج‌هایی دیگر می‌گردانند و برای معرَّب‌سازیِ واژه‌های بیگانه، بیشتر همین روش را به کار می‌برند. برای نمونه ن و ر را به ل، گ را به ج، خ را به ح، پ را به ف یا به ب، ک را به ق، چ را به ص یا به ش، س را به ص، ت را به ط، الف را به ع یا به ح، ش را به ز و ز را به ذ جایگزین می‌کنند و در این راه هیچ آیین و رویه‌ای را دنبال نمی‌کنند. از همین رو، برای برخی از واژه‌های بیگانه بیش از یک گونه آواسازی گفتاری و سیمای نوشتاری دارند. پس زَریون[۷] را به جریال، گرده بال را به جردبیل، شَنبک[۸] را به شَفَلَّقه، گنده پیر را به قندفیل، ژاغَر[۹] را به زَقَلَّه، خُربا[۱۰] را به حَرباء، گرم را به جرم، پَرَند را به فرند یا برند، کُرته[۱۱] را به قرطق، چوبه[۱۲] را به صوبج یا شوبق و اُبره[۱۳] را به حباری جانشین می‌کنند.
  4. در برخی از واژگان، گ پایانی در واژگان فارسی میانه، در فارسی نوین به صدای «ه» (که با ه کسره نوشته می‌شود) تبدیل شده‌است و در زبان عربی یا به ج یا به ق تبدیل شده‌است؛ مانند دگرش تازه به طازج، نموده (نمونه) به نموذج، برنامه به برنامج و کُربه[۱۴] به قربق یا قربج.
  5. گاهی واژه‌ای را به ساختارهای جورواجور عربی می‌کنند به گونه‌ای که نزدیکی اندک یا بسیاری با واژه بیگانه دارد؛ مانند زونکل[۱۵] که آن را زَوَنکل، زَوَترَک، زونَّک، زوّاک، زوّن و زَون، تنبل[۱۶] که آن را تَنبور،[یادداشت ۱] تِنبَل، تِنبال، تَنبول و تِنتَل و کِهتر که آن را جَیتَر، جَیدر، جَعدر، جَیدَری، جعبر و جِعطار گویند.
  6. نه تنها فعل (کارواژه) را از واژه عربی شده مشتق می‌کنند، که گاهی درست همان‌گونه که هست از واژه‌های بیگانه وام می‌گیرند، به زبان دیگر از واژه عربی ناشده فعل می‌سازند؛ همچون از بوسیدن باسَ یَبوسُ، از کوشیدن کاشَ یَکوشُ، از زینهار[۱۷] زَنهَرَ یُزَنهِرُ ساخته‌اند.[۱۸]
  • باباری: فلفل سیاه
  • بابنک: بابونه[۲۴]
  • بابوج: پاپوش
  • بابونج: بابونه
  • بابه: از باب (درخور، فراخور)
  • باج: کارت[۳۵]
  • باجامه: پاجامه، شلوار[۳۵]
  • باجه: آش؛ از باگ (کهن) و با در شوربا و گیبا
  • بادبیج: بادپیچ؛ ریسمان بازی کودکان
  • بادزهر: پادزهر
  • بادکیر: بادگیر[۲۴]
  • بادیه: کاسه مسی[۳۴]
  • باذهنج: بادگیر
  • باذآورد: بادآورد؛ گیاهی دارویی که امروزه نیز به همین نام از فارس به هندوستان و عربستان نیز فرستاده می‌شود.
  • باذج: باده؛ گونه ای شراب
  • باذرنجبویه: بادرنجبویه، بادرنگ بویه
  • باذروج :بادروگ، بادرو، گل بستان افروز
  • باذشنام: بادشگام، بادشنام، بادژفام؛ سرخی و لکه در رخسار از گرمازدگی
  • باذنجان: باذنکان[۲۴]
  • باذنوس: بادنوش؛ نام یک گل
  • بار: یکای درازا برابر با شش ذراع
  • بارجاه: بارگاه، آستانه، جای بارخواستن
  • بارجین: برچین؛ ابزاری مانند چنگال که با آن خوراک را برمی‌داشتند.
  • بارنج: نارگیل
  • بارزَد: پارزد؛ گونه‌ای انگُم (صمغ)
  • بارنامج: ترازنامه؛ فهرست سندهای حدیث یک محدّث
  • برنامج: برنامه
  • بارود: باروت[۳۶]
  • باره: پاره؛ یک گونه پول خرد
  • باز: (ج: بیزان، بوز، بزاه) باز، پرنده شکاری نامدار
  • بازی: باز
  • بازرکان: بازرگان
  • بازهر: پادزهر
  • بازیار: بازیار، برزیگر، کشاورز
  • باسنه: پاشنه؛ گونه‌ای ابزار
  • باسوره ج: بواسیر؛ یک بیماری پایانهٔ دستگاه گوارش؛ بادام کوهی که تلخی آن را با شورابه می‌برند: باسورک
  • باشق: باشه (باشگ)؛ گونه‌ای شاهین
  • باشوره: رج زیرین دیوار بارو؛ حوض آب (پاشوره)
  • باطیه: کاسه؛ ظرفی دهان‌گشاد و ته باریک
  • باع: بغل؛ درازای هر دو دست در گشادگی
  • باعقوبا: نام شهری در عراق که مانند بغداد و باکو از بغ گرفته شده‌است.
  • بعقوبه: همان بعقوبا
  • باغ: باغ
  • باک: پاک[۳۵]
  • بال: بیل
  • بال: وال؛ یک گونه جانور آبزی بزرگ
  • باله: روپوش پشمی؛ جوراب؛ کیسه عطر
  • بالقه: چهار دست و پای جانور و دستهای مردمان؛ از بالگ
  • بان: نام جویباری از دجله؛ از آبان (ایزد نگهبان آبها)
  • بانوقه: بانو؛ از بانوگ
  • بانوقه باهش: باهوش[۲۴]
  • بایدار :رکاب؛ از پایدار فارسی[۲۴]
  • بلید: کودن، کم‌هوش
  • ببر: ج: ببور؛ گربه‌سان آشنا
  • ببغا: طوطی
  • بَتّ: روپوش کلفت پشمی؛ همریشه با پتو
  • بتو: پتو[۳۵]
  • بج: جوجه هر پرنده؛ بچه
  • بجاز: بسد، یاقوت سرخ، کهربا؛ بیجاد، بیجاده
  • بیجازی بجاذ
  • بخ‌بخ: به‌به
  • بخت: بخت؛ از همین واژه بختیّاً و مبخوتاً[۲۴]
  • بُختَج: پختگ، پخته در واژگان پزشکی
  • بختی: شتر خراسانی، شتر بزرگ کوهاندار
  • بَختیَر: خوش‌اندام و زیبا؛ بختیار
  • بخجله: سه‌تار
  • بخس: زمین کشت دیم، کشتزار دیم
  • بُخشیش: بخشش[۲۴]
  • بخنق: دستمالی که خدمتگاران به سر بردند و زیر چانه گره زنند تا سرشان به روغن و گرد و خاک آلوده نگردد.
  • بُد: بت
  • بَدره: کیسه ده‌هزار سکه ای
  • بذّ: نام کوه و شهرستانی در آذربایگان زیستگاه بابک
  • بذج: بره
  • بذرقه: بدرقه
  • بذات: بدذات[۲۴]
  • بذسکان: بدکسگان؛ نام یک دارو
  • بذاسکان: بذسکان
  • بداسقان: بذسکان
  • بذنج: بادنجان
  • برا: تراشید و برید
  • براتَق: برات
  • برازالزور: شهری در شمال شرقی بلاش‌آباد (نهروان) در عراق
  • برامکه: برمکیان؛ از خاندان سرپرست آتشکده نوبهار بلخ
  • بُرایه: براده
  • بَربَط: گونه‌ای ساز، بربَت (پهلوی کَلَنگ))
  • بَربند: باربند، ابزار بالارووی از درخت خرما
  • بَرت: راهنما؛ سردرگمی
  • بُرت: تبرزد
  • بِرت: تکه، پاره؛ از پِرت
  • بُرجاس: آماج، نشان، هدف
  • بَرجَد: روپوش خطدار
  • بَرجیس: ستاره مشتری؛ برگیس
  • بَرخاش: پرخاش و جنجال
  • بَرخداه: زن نیک‌اندام؛ از برخوردار
  • بَردار: پرده‌دار
  • بَردج: برده، اسیر؛ از بردک
  • بَردَس: پرداس؛ ستیزه
  • بردَیس: بردس
  • بردسیر: به‌اردشیر؛ نام کهن شهر کرمان و امروزه بخشی در جنوب شهرستان کرمان
  • برده: پرده در موسیقی
  • بُرذَج: دم (در برابرِ بازدم)، فرو بردن نفس؛ از بُردگ
  • بَرذَعه: جُل اسب
  • بَرذَون: یابو
  • بَرزل: مرد ستبر و درشت‌اندام
  • بَرزه: عروس و نگار او؛ از برزه و برازیدن فارسی
  • بَرزغ: کودک پرشور و شنگول؛ از پُرجیغ (جیک): پرسروصدا
  • بَرذیق: شاخه‌هایی راه راسته، دسته پیادگان؛ از بردیگ: راه سنگلاخ و کوره‌راه
  • بَرزی: خردمند و پرهیزگار؛ همریشه برزین و فرزین
  • برزین: کاسبرگ گل خرما که مانند نیامی بریده می‌شود.
  • برس: پنبه
  • برِسام: بیماری سینه‌پهلو
  • برسان: برسُنب؛ دگرگونی همانند «گنب/گامِ» امروزی
  • برسیندار: برشین‌دارو
  • برشاوشان: پرسیاوشان؛ گیاه دارویی
  • برستوک: پرستوک؛ نامگذاری بومی گونه‌ای ماهی در خلیج فارس
  • برشم: پرچم؛ نوارهایی که از نوک نیزه به‌جای بیرق می‌آویختند.
  • برشوم: گونه‌ای خرمایی خشک
  • برطاش: چارچوب در؛ از برداس: استوار و پابرجا کردن
  • برطیل: (پرکاربرد) رشوه؛ ابزار آهنی برای تیزکردن سنگ آسیا؛ رشوه نیز چون برای تیز کردن دندان رشوه‌گیری است با این واژه نمود یافته.
  • بَرفیر: رنگ ارغوانی
  • بَرغَشت: گیاهی دارویی؛ قنابری، تملول
  • بُرغی: سرپیچ؛ برغو
  • بَرق: بزغاله/ بره؛ «برگ» (از سیمای کهنتر به عربی رفته)
  • برقول: کمان؛ کشتی کوچک؛ کوزه شیشه‌ای قمقمه‌مانند؛ از «برکول» (بر: فراز + کول: دوش) مانند کشکول
  • برقول: برقول
  • برکار: پرگار
  • بی‌کار: پرگار
  • برکارالسرن: پره‌های چرخ دولاب و آسیاب که آب در آنها زند و چرخ را گرداند؛ «سرن» واژه فارسی برابر توربین فرنگی است: چرخی که با فشار آب می‌گردد و چرخهای دیگر را می‌گرداند.
  • بَرکان: رختی بافته از پشم یا درست کرده از پوست؛ امروزه «برک» نام پارچه‌ای پُرزدار از کُرک شتر، شناخته‌شده در مشهد است.
  • بُرمه: دیگ سنگی
  • بِرَنج: برنگ، آبرنگ؛ گیاه دارویی کابلی سودمند برای سینه‌درد
  • برنج: کاسه سفالین آبخوری
  • برنجاسف: برنج‌اسپ؛ بومادران، گیاهی دارویی برای راندن حشره‌ها
  • برند: پارچه ابریشمی؛ پرند: پارچه ابریشمی ساده در برابرِ «پرنیان» که نقشدار است.
  • بُرُنس: کلاه ویژه دادرسان و نویسندگان دوره عباسی
  • برنی: گونه‌ای رطب خوب؛ سبک‌شدهٔ «بار نیک»
  • برنیه: جای چاشنی و ادویه، ظرفی سفالین در آشپزخانه؛ برنی
  • برواز: چارچوب، چهارچوب
  • بروانی: نام گیاهی در فرآوریِ پوست
  • بروانه: پروانه (پیشران کشتی یا هر گونه شناور)[۳۵]
  • بَرَه: زیبایی
  • بُرهان: از «پروهان»؛ پیدا، آشکار
  • برنامج: برنامه
  • بَراهِمه: سیمای جمع از برهمن: پیشوای کیش هندو
  • برش: بریدن[۳۶]
  • برغل: بلغور[۳۶]
  • بریان بریانی[۳۶]
  • بریج: همریشه بریجن: تنور کماج؛ بریزن؛ همگی از ریشه «بریزیدن» برابر تافتن و سرخ کردن
  • برید: پیک؛ از بریده‌دم دانسته‌اند
  • بَزّ: پارچه کتانی یا پنبه‌ای؛ بزّار را از همین ریشه ساخته‌اند
  • بَزَجَ: به کسی بالیدن وسربلند بودن؛ از «بزک»
  • بزد: نیام شمشیر
  • بزر: تخم و دانه؛ از آن فعل نیز ساخته‌اند.
  • بُزُرجسابور: بزرگ‌شاپور؛ نام بخشی مالیاتی در دوره ساسانی از تسوکهای استان شادهرمزد پیرامون بغداد
  • بُزُرک: بزرگ؛ کوتاه‌شدهٔ نوروز بزرگ از دستگاه زیرافکند در موسیقی ایرانی
  • بَزماورد: هنگام جنگ یا پیشامدِ رویدادهای بزرگ شاهان ساسانی خوان‌چینی را قدغن نموده از این خوراک می‌خوردند؛ خوراک گوشت و تخم مرغ پیچیده در نان نازک (چیزی همانند ساندویچ امروزی)؛ در بزمهای مِیگساری مزهٔ مِیخواری بود.
  • بَزمه: یک نوبت خوراک؛ زخمه زدن بر سیم تار با سرانگشت برای کوک کردن
  • بُزل: بز ماده
  • بَزوله: پستان؛ پژوله
  • بزیون: پارچه نازک ابریشمی بی تارِ زر یا سیم (نقره)
  • بِس: گربه، آوای راندن گربه؛ از پیش، پیشی
  • بَس: (پرکاربرد) بس (کافی)[۲۴]
  • بسباسا: درختی با برگ کوچکتر و خوشبوتر از بید
  • بسپاسه: پوستی که جوزبویا را احاطه کرده؛ بسپاسه، گیاهی دارویی
  • بُست: پیمانه‌ای برای سنجش آب قنات با یک شعیر درازا و پهنای (شعیر/جو: پهنای شش تار موی دم استر کنار هم؛ هنوز در زبانزد «یک جو عقل داشتن» به‌کارمی‌رود)
  • بَستا: گوشه‌ای در آواز اصفهان و دستگاه سه‌گاه؛ کوتاه‌شدهٔ «بسته‌نگار» نیز دانسته‌اندش
  • بستان: بوستان[۲۴]
  • بستان‌ابروز: بستان‌افروز؛ گیاه تاج‌خروس؛ گل یوسف
  • بستانَج: بستانگ؛ گیاهی به نام خلال
  • بستانی: بوستانی؛ نگهبان بوستان (در عربی)
  • بستح: بستک؛ کندر؛ انگُم درخت پسته
  • بَستَق: بستگ؛ نوکر؛ وابسته
  • بستقان: دارندهٔ باغ؛ ناتور باغ
  • بستندود: بستان‌داد؛ گونه‌ای خوراکی
  • بستوقه: بستوک؛ خمچهٔ گنبدسانِ بی‌دستهٔ سرتنگ برای نگهداری انگبین
  • بستیناج: گیاهی دارویی؛ بستاناگ
  • بستنی: بستنا؛ برگ گیاه دارویی مرزنگوش
  • بُسِذّ: بسد؛ مرجان
  • بسفاردانج: بسفاردانه؛ گیاهی دارویی
  • بسفایج: بس‌پایک؛ ریشهٔ گیاهی دارویی که اگر در شیر بریزند بندد.
  • بَسنج: بسنگ؛ گونه‌ای انگُم
  • بَشبش: برگ خیار گرک
  • بُشت: پشت؛ سبک‌شدهٔ پشتواره (کولِ‌پشتی)/ پست‌بست که برزیگران چیزی در آن نهاده بر پشت نهند.
  • بشتخته: گنجهٔ کوچک که فروشنده پیش دست خود گذاشته ترازو بر آن نهد؛ پیش‌تخته
  • بِشخانه: پیش‌خانه؛ پشه‌بند؛ پردهٔ پیش درگاه خانه
  • بِشرون: پیشرون؛ از پیشران؛ در موسیقی ترانه یا آهنگی که در بزمها برای مایه‌دادن به خواننده یا نوازنده، خوانده یا نواخته می‌شد؛ برابر با پیش‌درآمد
  • بَشَغ: نم‌نم باران؛ پشگ
  • بِشکول: سخت‌کوش و پرکار و آزمند
  • بَشَم: دل‌پری، تخمه
  • بَطّ: کَلَنگ؛ شیشه مانند غاز که از پشت آن شراب ریخته و از دهان آن سوراخی بود که مِی در پیاله می‌ریخت.
  • بطاقه: (پرکاربرد) کارت ویزیت؛ نوشته و نامه؛ بَتَک
  • بطانیه: پتو[۳۵]
  • بطیارج: خانه و بال ستاره در هر برج
  • بغبور: پادشاه چین؛ بغپور؛ بغ (خدا) + پور (پسر)
  • بغداد: بغداد[۳۷]
  • بُغره: خوراکی است
  • بقچه: بقچه؛ بُق: برآمدگی
  • بقلاوه: باقلوا[۳۴]
  • بلاذور: دانه بلادور، مادهٔ مخدّر کهن؛ نویسنده فتوح‌البلدان را گفته‌اند ناآگاهانه از آن خورده و به دیوانگی افتاده در تیمارستان درگذشته است.
  • بِلاس: پلاس؛ زیرانداز پشمین؛ گستردنی پشمین
  • بَلبوس: پیازی مانند نرگس
  • بُلبُله: کوزه لوله‌دار مانند گلاب‌پاش
  • بَلَخش: ولخش؛ بدخش؛ سنگ بهاداری مانند یاقوت؛ لعل بدخشان
  • بُلُس: پلاس؛ بالاپوش پشمی
  • بَلسان: عدس
  • بِلسَک: پرستوگ؛ پرستو
  • بلش (بلشت): پلشت، در عربی کاربردی برابر دزد و زورگیر دارد.[۲۴]
  • بلغم: بلغم
  • بلکونه: بالکانه[۳۴]؛ بالاخانه
  • بلم: بلم، کلک، کرجی، قایق کوچک[۲۴]
  • بَلَندی: پهن؛ از «بلند»
  • بلوص: بلوچ
  • بلوط: بلوت
  • بلور: بلور
  • بلیج: گونه‌ای کشتی
  • بلید: پلید
  • پلید
  • بلیلج: بلیله
  • بم: کلفت‌ترین سیم بربت
  • بنارک:
  • بناست:
  • بناله:
  • بنانه:
  • بنبک:
  • بنج: بنگ[۲۴]
  • بنجکاه: پنجگاه؛ از دستگاه‌های موسیقی ایرانی
  • بنجره: سوراخ لولهٔ توپ؛ پنجره
  • بنجکشت: پنج‌انگشت؛ میوهٔ آن سپستان است که کاربرد پزشکی دارد.
  • بنجکسوان: بنجگشت زبان، زبان‌گنجشک؛ گیاهی دارویی
  • بَنجَکیّه: پنج تیرانداز؛ از پنجک
  • بند: بند، زردپی[۲۴]؛ سپاه ده هزار تنی؛ درفش؛ دریاچه؛ یک. بخش از هر نوشته؛ زنجیر؛ فریب و کلک
  • بَند: از بند برابر با کلید در فارسی امروز مانند کلید هواساز یا کلید چراغ (بَنَدْ الْکِنْدْیَشَن) أی أطفأ مکیف الهواء

(بَند الْکَهْرَب) أی اطفأ الکهرباء (بَندْ الْیت) أی اطفأ المصباح ونلاحظ مما سبق أن تستخدم غالباً مع کلمات غیر عربیة الأصل. فلا نقول: (بَندْ الْبَاب) ولکن (صَک الْبَاب))[۳۸]

  • بُندار: همریشه با بنکدار؛ مالدار، انباردار؛ ج: بنادر
  • بندر: بندر؛ جایی ساخته بر کناره دریا برای لنگ انداختن و پناه آوردن کشتیها؛ ج: بنادر
  • بندق: (پرکاربرد) هر گلوله؛ میوهٔ فندق؛ کاروانسرا؛ در کاربرد گلوله از «پندک»؛ در فندق از «بندگ»
  • بندقیه: خوراکی از گوشت و فندق مانند فسنجان
  • بندنیجین: شهر مندلیج در عراق؛ بندنیگان
  • بَنِّش: بنشین
  • بنفسج: بنفشه
  • بنفسجی: بنفشه[۲۴]
  • بنفسجیات: بنفشه سانان؛ فرهنگستان دمشق برابر با خانواده ۲۵۰ گونه‌ای بنفشه Violaceae نامیده‌است.
  • بُنَک: بن و مایهٔ هر چیز؛ بُنکدار از همین واژه گرفته شده‌است.
  • بَنکام: ساعت (گاه‌سنج) ریگی
  • بَنگَح: بانگ زدن[۳۹]
  • بِنّی: گونه‌ای ماهی جنوب مانند ماهی سپید دریای کاسپین
  • بُنیقه: نوارهایی آویخته برای آراستن یقهٔٔ پیراهن زنانه از ابریشم ارزان (کج)؛ بُنیک
  • بوت: درخت جنگلی مانند زالزالک
  • بوتقه: بوته ریخته‌گری
  • بوداردشیر: نام کهن شهر موصل
  • بودقه: همان بوتقه
  • بورانیه: برانی باذنجان
  • بورق: بوره
  • بورنک: باذروج؛ بورنگ، یک گونه ریحان کوهی
  • بوریا: حصیر بافته از تراشهٔ نی
  • بوز: پوز، دهان جانور
  • بوزه: گونه‌ای خوراکی مانند بستنی
  • بوزی: شیرینی از شیر و شکر
  • بوزیه: بوزی
  • بوزیدان: گیاهی دارویی
  • بوس: بوسه
  • بوسه: بوسه[۲۴]
  • بوسَلیک: بوسُلیک؛ گوشه ای در دستگاه موسیقی ایرانی
  • بوش: پوش دربندی؛ گیاهی دارویی؛ پوش شاخهٔ خشک درخت است و پوشال از همین.
  • بوصّی: گونه‌ای کشتی
  • بوطقه: بوتهٔ ریخته‌گری؛ نقش گرد در پارچه‌ها
  • بودقه: نقش گرد در پارچه‌ها
  • بوط ابر بوط:
  • بوم: جغد
  • به‌به: به‌به[۳۵]
  • بهادور: پهلوان
  • بهار: یکای وزن؛ بهارنارنج؛ گل هر رستنی
  • بهافریذیه: پیروان به‌آفرید، بازآفرین و بازنگر دین زرتشتی در خراسان و فراخوان به بیرون راندن عربها و خلافت عباسی
  • بهرام: بهرام؛ نام فارسی مریخ
  • بَهت: سنگی سفید؛ باهت
  • بَهَت: خوراکی از شیر و برنج؛ (از هندی بهتا)
  • بهرَج: سکهٔ ساختگی؛ در عربی آشفتگی میان «بهرگ» و «نبهرگ» رخ داده و هر دو را برابر به کار برده‌اند با آنکه «بهرگ» همان «عیار» است و نبهرگ سکه ساختگی با عیار پایین است؛ رسد؛ بهره
  • بهرجات: گوشه‌هایی از یک دستگاه موسیقی
  • بَهرَسیر: شهر ویه‌اردشیر؛ در نزدیک تیسپون از شهرهای هفتگانهٔ پایتخت
  • بهرمان: رنگ سرخ؛ از نام بهرام (مریخ) که سرخرنگ است گرفته شده
  • بهزر: پاک‌سرشت
  • بَهش: میوهٔ تازهٔ درخت مقل
  • بهقان: گونه‌ای بیماری پیسی
  • بهلوان: از پهلوان؛ پهلوان نما (در عربی امروزی)[۲۴]
  • بهلوانیات: فرصت طلبی سیاسی؛ بل‌بگیری؛ خود را نیرومند وانمود کردن از راه لاف و گزاف
  • بهمن: گیاه دارویی نیروزا باه‌افزا که در بهمن گل می‌دهد
  • بهمی: گیاهی دارویی مانند جو با بوتهٔ کوتاه‌تر و میلهٔ خوشهٔ باریک‌تر و تیزتر
  • بهنانه: زن شاد و پرخنده
  • بیادق: پیاده؛ نیز نام روستایی میان بیابانک و جندک
  • بیاله :پیاله[۲۴]
  • بَیاب: آب‌آور در مهمانی؛ پای‌آب
  • بیب: سوراخ ته حوض (آبدان)؛ پایاب
  • بَیت: خوراک؛ از پاییدن (ماندن)؛ همریشه بیات (شب مانده)
  • بَید: زشت؛ از «بد»
  • بَیذُخت: ناهید (زهره)
  • بیدر: خرمنگاه؛ از «پادر»
  • بیدری: سخن درست و استوار؛ از «پادری»
  • بیدق: پیاده (در شطرنج)
  • بیرقدار: پرچمدار سپاه
  • بیرم النجار: اهرم
  • بیزار:
  • بیشه:
  • بیک:
  • بیکار
  • بیلج
  • بیمارستان: بیمارستان
  • بیهوش: بیهوش، کودن[۳۵]
  • پاچه: کله پاچه[۲۴]
  • پاشا: پاشا؛ پادشاه[۲۴]
  • پایه: پایه، جایگاه، رده[۳۵]
  • پرده: پرده[۲۴]
  • پُلک: پولک[۲۴]
  • پنج: پنج[۲۴]
  • پوشیه: پوشیه[۲۴]
  • زاب: زاب (پرکاربرد)[۵۰]
  • زاج:[۵۱] زاگ/زاج
  • زاذ: خرمای آزاد
  • زاغ:[۵۲] گونه ای کلاغ
  • زبازب:[۵۳] جِ زبزب
  • زبان:[۵۴] زبان
  • زُبانَی:[۵۵] دو ستاره صورت فلکی کژدم با نام زبانی
  • زَبانیه: جِ زبانی: وابسته به زبانه آتش؛ دوزخی
  • زبب:[۵۶] کفی که از پرچانگی بر گوشه لب بسته شود.
  • زبرج:[۵۷] زیب رنگ: هر آرایشی از جواهر و نقش و زر
  • زبرجد:[۵۸] سنگ بهادار نامدار
  • زبردج:[۵۹] زبرجد
  • زبرقان: زبرگان؛ نام مردانه در زمان ساسانیان[۶۰]
  • زبزب:[۶۱] کشتی کوچک
  • زبغر: زغبر؛ گیاهی خوشبو که در کتابهای پزشکی آن را مرو سفید دانسته‌اند.[۶۲]
  • زبنیه: ج: زبانیه: مردم سرکش و دیو[۶۳]
  • زمان: زمان[۶۴]
  • زبون: پست[۶۳]
  • زجّ: زک؛ تیغه نیزه، بن نیزه؛ پیکانی با ناوک ساخته از استخوان یا شاخ[۶۵]؛ همریشه با سک زدن (سیخونک زدن)
  • زجوک: تخم کشوت؛ گیاهی دارویی[۶۶]
  • زجل: زنگوله[۶۷]
  • زخ: زخم[۶۵]
  • زخم: تباهی گوشت[۶۸]
  • زَخمَه: زخمه، مضراب[۶۹]
  • ذریب: گل زرد و کبود آذربایجانی،[۷۰] دگرگون شده زریاب[۷۱]
  • زدوار: جدوار؛ گیاهی دارویی توان افزا[۷۲]
  • زرابیّ: جِ زربَی
  • زرابیل: جِ واژه زربول
  • زراق: گدای دروغی[۷۳]
  • زرآوند: گیاهی دارویی[۷۴]
  • زرآوندی: یک جور نمک از گونه بوره[۷۵]
  • زرآوندیات: خانواده گیاهان گونه‌های زرآوند[۷۶]
  • زربول: زیور ساق پا مانند خلخال؛ از فارسی زرپول[۷۷]
  • زربَی: پارچه ابریشمی (زرباف)؛ گل زرد (زریاب)[۷۸]
  • زَرَت: زرشک[۷۹]
  • زرتک: آب گلرنگ؛ آب زعفران[۸۰]
  • زرج: در عربی: مست: برگرفته از واژه زرجون[۸۱]
  • زرجون: زرگون: شراب طلایی رنگ[۸۲]
  • زَرَد: زره بافته از حلقه ها[۶۳]
  • زردج: گلرنگ؛ عربی شده زردک[۸۳]
  • زردمه: زردابه، صفرا[۸۴]
  • زردَی: زرده؛ گونه ای شیرینی از برنج و عسل مانند شله زرد[۸۳]
  • زُرفین: زلف[۸۵]
  • زُرَّق:[۸۶]چرخ، چرغ، چرک[۶۵]؛ باز نرینه[۸۷]
  • زرکشه: زرنشان، زراندود[۵۰]
  • زَرکَشی: گوشه ای در موسیقی میان رهاوی و حسینی[۸۸]
  • زرکشیات: گونه از خوراکیها با سرشت گرم (برپایه پزشکی کهن)[۸۹]
  • زرمانج: لباده پشمی[۵۸][۹۰]
  • زرمانقه: لباده پشمی[۸۶]؛ گرمانگه
  • زرنب: درختی خوشبو[۷۸][۶۵][۹۱]
  • زرنباد: گیاهی دارویی[۹۲][۹۳]
  • زرنبوک: نام گیاهی است.[۸۳]
  • زرنقه: از زرنه: رخت پوشیدن، آراستگی بسیار[۸۶]؛ از زرنک: نو؛ گل گاومیشه[۶۵]
  • زرنوق: ابزار آبکشی از چاه و جوی برای آبیاری زمینهای بلند[۹۴]
  • زرنیق: زرنیخ[۶۸][۸۴]
  • زرنوق: نگاه شود به زرنیق
  • زرنبوری: گیاهی دارویی[۹۵]
  • زرو: آب گلرنگ[۹۶]
  • زری: مرد بی‌ارزش، بی آبرو[۹۷]
  • زریاب: هر چیز زرد رنگ[۹۸][۹۹]
  • زریر: گیاهی برای رنگامیزی[۶۵][۸۳][۱۰۰]
  • زُط: کولیهایی که در زمان بهرام گور به ایران آورده شدند. جُت‌ها در هندیجان (هندگان) ماندگار بوده و در دوره عباسی در مردابهای جنوب عراق راهزنی نموده و سرکوب شده؛ گروهی به شام رانده شدند.[۱۰۱]
  • زعبج: ابر نازک[۸۴]
  • زعتر: گیاه خوشبو و تند[۱۰۲]
  • زغرور: نام درختی است[۱۰۳][۶۵]
  • زغرب، زرغب: بسیار آب، در خوراکها
  • زغل: دغل[۹۰]
  • زغیر: تخم کتان[۱۰۴][۶۵]
  • زفت: قیر[۶۸]
  • زقّ:[۱۰۵] زیر لب و گنگ چیزی گفتن[۶۵][۱۰۶]؛ خیک شراب و سرکه
  • زقاق ج: ازقاق: چکاو (چکاوک)؛ فاخته[۱۰۷]
  • زقله: زاغر؛ چینه دان مرغ[۹۷]
  • زَکور: تنگ‌چشم و دزد[۱۰۸]
  • زلابیه: خمیری که در پیه یا روغن سرخ گردد و در شیره بسته شود؛[۶۸] زولبیا[۸۴]
  • زلال: آب خوشگوار و خنک[۹۷]
  • زلوبیا: زولبیا[۵۰]
  • زلیّه: زیلو؛ گونه ای فرش پنبه ای[۱۰۹]
  • زمّ ج: زموم: روستاهای کردان به‌ویژه در سردسیر[۱۱۰][۱۱۱][۱۱۲]
  • زماج: یک گونه پرنده شکاری[۵۸]
  • زمان ج: ازمنه: زمان، روزگار[۱۱۳]
  • زُماورد: نگاه شود به واژه بزماورد[۸۴]
  • زمج: پرنده شکاری[۱۱۴][۱۱۵]
  • زمجَرَ: در سرنا دمید؛ از دَمگَر فارسی[۱۱۶]
  • زمجَی: دمچه پرنده[۱۱۴]
  • زمُرُّد: سنگ سبز بهادار نامی[۸۴]
  • زُمرُد: نگاه شود به زمُرُّد
  • زَمِرّده: زن مردنما[۱۱۷]
  • زمزمه: زیر لب چیزی را خواندن چنان‌که درست شنیده نشود[۱۱۸][۶۸][۱۱۹]
  • زمهریر: جای بسیار سرد؛ همریشه با زم، زمستان، شمیران، سمیرم، سمیران (نام کوهی در سیراف کهن)[۱۲۰]
  • زنّ: دوسر؛ گونه ای گیاه که در گندمزارها می‌روید[۶۵]
  • زُنابه: دنباله کژدم (عقرب)[۶۸] از واژه دنب (دم) در فارسی
  • زُنّار: گستی[۶۸]
  • زنانی: مردی با رفتار زنانه
  • زنبا: گیاهی دارویی رسته در ری[۱۲۱]
  • زنبار: گیاهی دارویی[۱۲۲]
  • زنبری: مرد گنده دیدجنب، گونه ای کشتی[۶۸]
  • زنبق: گل زنبق[۱۲۳]
  • زنبقیات: فرهنگستان دمشق آن را برابر با خانواده Liliaceae که خود واژه فرنگی از لاله فارسی گرفته شده‌است[۱۲۴]
  • زنبل: مرد کوتاه[۶۸]
  • زنبیل: زنبیل (پرکاربرد)[۵۰]
  • زنج: زنگ؛ سازی خراسانی با هفت سیم مانند چنگ
  • زنجار: زنگار[۱۲۵][۶۸]
  • زنجبیل: زنجبیل
  • زنجبیلیات: برابر نهاده فرهنگستان دمشق برای خانواده Zingiberaceae
  • زَنجَفر: گل ارمنی، خاک سرخ[۶۸] زنگ بر (بَرنده زنگ) دچار تصحیف شده‌است.
  • زَنجَلج: زنگله (زنگ + لگ)[۱۲۶]
  • زنجیّ: زنگی، سیاه آفریقایی
  • زنجیر: زنجیر
  • زندنجی: زندنگی، پارچه ای بافته در فرارود (ورداورد/ماوراءالنهر) که در سرتاسر خاورمیانه خریدار داشته‌است
  • زندبیل: فیل ماده؛ فیل بزرگ[۶۵]
  • زندیق: زندیک[۱۲۷]
  • زنفلیجه: زنبیل کوچک؛ زنبالچه[۵۱]
  • زینفلیجه: ضبط دیگری از زنبالچه
  • زنفالجه: نوشتاری دیگر از زنبالچه
  • زنق: همان که در ذوزنقه هم هست؛ زنخ[۱۲۸][۶۸]
  • زنکوله: زنگوله؛ مقامی در موسیقی[۱۲۹]
  • زنمَردَة: نرمادگی، همراهی ویژگیهای زنانه و مردانه در کسی
  • زنهر بعینه الیّ: به من چشم درانید، تیز به من نگریست، کاسه چشم برون کرد[۱۳۰] از زنهار فارسی
  • زَوالی: زابلی؛ زبانزدی در موسیقی[۱۳۱]
  • زُوان: تخم کتان[۱۳۲]
  • زوبین: نیزه کوتاه[۱۳۳]
  • زود: زود فرمان به شتافتن (شتاب کردن)[۱۳۴]
  • زور: نیرو[۵۱]
  • زورق: قایق[۸۴][۶۵]کلاه بزرگ درویشان
  • زوفا: گیاهی دارویی[۱۳۵]
  • زَون: نام یک بت بودایی با چشمان یاقوت که مسلمانان از شهر بست افغانستان به تاراج بردند[۵۱][۱۳۶]
  • زَوَن: کوتاه و کوچک[۱۳۷]
  • زوک: نگاه کنید به واژه زونکل
  • زونزک: کوتاه
  • زَونکَل: مرد کوتاه[۱۳۸]
  • زوش: بنده خشمگین و پست[۱۳۹]
  • زونه: زن بالغ
  • زه: به[۱۴۰]
  • زهرج: زهره؛ دارویی که از شیره زرشک گرفته می‌شود[۱۴۱]
  • زهره: هر داروی زهرآگین/زهرآلود (سمی)[۱۴۲]
  • زهزه: به به گفتن[۱۴۳]
  • زیّ: شیوه در رخت و آرایش[۱۳۸]
  • زیبق: ژیوه[۱۴۴]
  • زیج: ریسمان ساختمان سازی[۱۴۵]
  • زیج الهزارات: زیج هزاره ها[۱۴۶]
  • زیر: تار نازک ساز در برابر بم[۱۴۷]
  • زیرافکند: پایه ای در موسیقی[۱۲۹][۱۴۸]
  • زیرباج: آش زیره؛ زیربا[۱۴۹]
  • زیک:[۶۸]زیگ؛ دانه‌های ریز گوهر که دور گوهر بزرگی نشانند؛ ریسه پارچه دور گریبان پیراهن
  • زَیلو: (ج: زلالیّ، زوالیّ) زیرانداز زیلو[۱۵۰][۱۵۱]

پیوست

[ویرایش]

جستارهای وابسته

[ویرایش]

یادداشت‌ها

[ویرایش]
  1. با واژه عربی تنبور یکسان گرفته نشود که عربی شده واژه فارسی تنبور است.[۱]
  2. دربارهٔ ریشه این واژه ناسازگاری است: تاریخ#واژه‌شناسی
  3. از دیفثرا یونانی.
  4. دربارهٔ ریشه این واژه ناسازگاری است: عراق#واژه‌شناسی
  5. دربارهٔ ریشه این واژه ناسازگاری است: امام شوشتری (ص۶۳۸) ریشه آن را مزگت فارسی می‌داند بر پایه نخستین فرهنگ واژگان فارسی لغت فرس اسدی توسی زیر سرواژه مزگت که به شیوه روال این واژه‌نامه، گواهی نیز از یک سروده کهن فارسی آمده‌است. و نیز به گواهی برهان قاطع نوشته خلف تبریزی زیر همین واژه مسجد همچنین ناظم الاطبا در فرهنگ نفیسی آن را فارسی می‌داند و زمخشری نیز آن را عربی شده مزگت و مژگت می‌داند. آن را از مز (خدا)+کد (خانه) دانسته‌اند. از سوی دیگر، دهخدا خود مزگت را وام‌واژه‌ای آرامی می‌داند. زبان شناسانی از جمله فردریش اشوالی [۲] نیز ریشه س‌ج‌د را آرامی می‌دانند
  6. در گویش خوزستانی «جگرسیاه» نیز است؛ زیرا آن را کانون سودا می‌دانستند.

پانویس

[ویرایش]
  1. «ARABIC LANGUAGE ii. Iranian loanwords – Encyclopaedia Iranica». iranicaonline.org. دریافت‌شده در ۲۰۲۰-۰۷-۲۳.
  2. امام شوشتری، محمدعلی؛ فرهنگ واژه‌های فارسی در عربی، صفحهٔ ۱۴
  3. «گونه ای حلوا».
  4. «میوه صنوبر».
  5. «پول ساختگی با روکش نقره».
  6. «چرت و پرت، چرند، بیهوده، یاوه».
  7. «همان زرگون».
  8. «یک جور بازی».
  9. «چینه دان پرنده».
  10. «آفتاب‌پرست».
  11. «پیراهن».
  12. «جست‌وجوی شوبق». www.vajehyab.com. دریافت‌شده در ۲۰۲۰-۰۲-۲۵.
  13. «هوبره، آهوبره».
  14. «کلبه».
  15. «مرد کوتاه قد، پست بالا». www.vajehyab.com. دریافت‌شده در ۲۰۲۰-۰۲-۲۵.
  16. امام شوشتری، محمدعلی؛ فرهنگ واژه‌های فارسی در عربی، سلسله انتشارات انجمن آثار علمی ۵۸، چاپ ۱۳۴۷، ص ۱۳۴
  17. «=زنهار: بپرهیز، مبادا؛ پناه خواستن، پناه جستن».